https://srmshq.ir/9cuaoq
من داشتم غرق میشدم. او دستم را گرفت.
احساس میکردم در یک باتلاق تعفن آور گیر افتادهام و از تمام وجودم تنها دست یاریطلبم بیرون بود.
سعدی اگر برای شما شاعر، معلم و یا مدرس بود برای من ناجی بود.
شاید باورش برایتان سخت باشد ولی سعدی مرا نجات داد.
قضیه از این قرار بود. هیچ تلاشی برای آینده نمیکردم. هیچ کار مفیدی از عهدهام برنمیآمد. خودم را یک آدم به درد نخور میدیدم و تمام وقتم به شستوشو میگذشت لباسها دیگر از رنگ و رو رفته بودند. حوصله هیچ کسی را نداشتم و گاهی پیش میآمد در طول روز ۲۰ جمله از دهانم خارج میشد. از حیات فقط همین گوشت و پوست و مو را داشتم. اگرنه مرده بودم. وقتی میگویم مرده به جد میگویم شاید فقط خودم این را میفهمیدم. نفسم سرد بود و این ناامیدی بر سایر اعضای خانه نیز تأثیر گذاشته بود.
آن روزهایی که گرد ناامیدی را بر من پاشیده بودند؛ سعدی دوباره با گلستانش پیدایش شد. او دستار سفیدش را از میان حکایتهایش به سمتم پرت کرد و من محکم آن را چسبیدم. من آرامآرام بالا آمدن گِلی خوش بوی را بوییدم و با می نگویم که طاعتم بپذیر /قلم عفو بر گناهم کش به درگاه خدا در زدم.
سعدی با نشان دادن واقعیت زندگی و اینکه آدم میتواند خود را از شرایط بد نجات دهد؛ راه نشانم داد. نه اینکه با یک شعر ناگهان به خود آمده باشم و مثل این فیلمهای انگیزشی شروع کرده باشم به دویدن، نه! من آرامآرام جان گرفتم. همان یک حکایت در طول روز تأثیرش را بر من میگذاشت. مثل بچهای که تازه تاتیتاتی کردن را یاد گرفته؛ زانوان بیجانم قدم برداشتند. من زندگی را باخته بودم؛ سعدی آرامآرام به من «دست» را یاد داد. حالا دیگر ترسهایم کمتر شده بود؛ جرأت پیدا کرده بودم و کورسوی امیدی داشتم.
من حافظه خوبی ندارم اما شاگرد خوبیام. پیام دریافت شد: «زندگی سخت است ولی قابل تحمل. باید جنگید و خود را از باتلاق نجات داد.»
https://srmshq.ir/h3sqf8
یک بخش از شعری رو خوندم که خانم «هرتا مولر» شاعر معروف رومانیایی اون رو سروده... یعنی خیلی جاها اون بخش از شعر رو به عنوان یک گزینگویه دیده بودم... شعر کامل این هست:
«آدمها
وقتی میآیند
موسیقیشان را هم با خودشان میآورند…
ولی وقتی میروند
با خود نمیبرند!
آدمها
میآیند
و میروند
ولی در دلتنگیهایمان
شعرهایمان
رویاهای خیس شبانهمان میمانند!
جا نگذارید!
هر چه را که روزی میآورید را
با خودتان ببرید!
وقتی که میروید
دیگر
به خواب و خاطرهی آدم برنگردید...»
خیلی قشنگ بود و باعث شد در مورد این شاعر و نویسنده بیشتر بخونم و اینجا بنویسم.
«هرتا مولر»، شاعر و داستاننویس، در سال ۱۹۵۳ در روستایی در رومانی آلمانیزبان به دنیا اومد. پدر و عموش در جنگ جهانی دوم عضو نیروی اساس نازی بودن، چیزی که خودش همیشه از اون نفرت داشته و در موردش احساس سرافکندگی میکرده. مادرش هم حدود ۵ سال در اردوگاه کار اجباری شوروی زندانی بوده. مولر در رشتههای ادبیان رومانیایی و مطالعات آلمانی تحصیل کرده...
مولر از طرف نظام کمونیستی چائوشسکو تحتفشار بوده تا با دولت همکاری و از همکاراش جاسوسی کنه و به خاطر رد این درخواست بارها تهدید به مرگ شد. نهایتاً در سال ۱۹۸۷ به همراه مادر و همسرش به آلمان غربی رفت و تونست بهعنوان استاد دانشگاه مشغول به کار بشه و کتابهاش رو چاپ کنه...
«عادتها میتوانند انسان را نابود كنند...
كافی ست انسان به گرسنگى و رنج بردن عادت كند،
به زیر ستم بودن، تا هرگز به رهایى فكر نكند
و ترجیح بدهد در بند بماند...»
«هرتا مولر» در چهار دهۀ اخیر بیشتر از بیست کتاب رمان، داستان و شعر منتشر کرده که اکثر اونها با استقبال مخاطبان مواجه شدن. اون الان یکی از بهترین نویسندگان زندۀ دنیا محسوب میشه. مولر در سال ۲۰۰۹ برندهی جایزۀ نوبل ادبیات شد.
«با من خوب بود
با او خوب بودم
اما
درها و پنجرههایمان بسته ماندند
مبادا یکدیگر را ببوییم...»
تعدادی از معروفترین رمانها و داستانهای «هرتا مولر» به این شرح هستند:
ته دره، ۱۹۸۲
گذرنامه، ۱۹۸۶
سرزمین گوجههای سبز، ۱۹۹۴
گرسنگی و ابریشم، ۱۹۹۵
قرار ملاقات، ۱۹۹۷
شاه کرنش کنان میکشد، ۲۰۰۳
از مجموعه اشعار او هم میتوان به کتابهای
زنی در گرۀ مو زندگی میکند، ۲۰۰۰
مردانی رنگپریده با فنجان اسپرسوشان، ۲۰۰۵
پدر به مگسها زنگ میزند، ۲۰۱۲
https://srmshq.ir/x6ayl0
بین مطالبی که اینروزا خونده بودم یکی بود که بیشتر توجهم رو جلب کرد. چون به هر حال شاید همه ما به دلایل سیاسی و فرهنگی و اقتصادی ناکامیهایی رو تجربه کردیم و شاید بدتر از همه اینکه خیلی جاها درک هم نمیشدیم و واقعاً باید از خیلی چیزها سردرگم و ناامید عبور میکردیم.
اما باید این تعریف رو هم از خودمون بکنم که با همه سختیها، زندگی رو تعطیل نکردیم و با همه استرسها و سختیها به جنگمون ادامه دادیم... پس خوندن مطلبی از «گلنندویلملتن»، نویسندهی آمریکایی در کتاب «جنگجوی عشق» می تونست خیلی الهامبخش باشه. ملتن نوشته:
«فرستاده شدهام تا بجنگم؛ برای هر چیزی که ارزشش را داشته باشد. حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق...
برای رژه رفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشمهایی بینا. برای ایستادن درون خرابیها و باور اینکه قدرت من، نور من، حقیقت من و عشق من، قویتر از تاریکی است. حالا دیگر اسم خودم را میدانم...جنگجوی عشق...»
اینکه میگه، «قدرت من، نور من، حقیقت من و عشق من، قویتر از تاریکی است» شاهبیت ماجرای زندگی هر آدمی میتونه باشه اونهم در اوج ناکامیها، مصائب و ناامیدیها...
خیلی ملموسه برامون و البته انرژیبخش...
حالا بگم از کتاب و نویسنده که کتاب جنگجوی عشق، روایت یک داستان یا خاطره نیست بلکه زندگینامه خود خانم ملتن هست که از سرخوردگی، خستگی، جامعه، فرار از واقعیت، روابط نوجوانی، ترک اعتیاد، مادر شدن، بخشیدن و عشق در زندگیش برای سایر آدما حرف میزنه. یقیناً هم برای رسیدن به خودشناسی بهای بسیاری پرداخت کرده و جسارت بزرگیه که دست روی حفرههای عمیق زندگیت بذاری و بدون هیچ واهمهای بگی که کی بودی چی از سرت گذشته...
این نویسنده، در سال ۱۹۹۸ در رشتهی هنر از دانشگاه جیمز مدیسون فارغالتحصیل شد و شغل معلمی رو انتخاب کرده. از سال ۲۰۰۹ نویسندگی آنلاین رو شروع و خیلی زود هم طرفدارای زیادی پیدا کرده...
https://srmshq.ir/x4957o
عشق زیباترین و عمیقترین احساس در سرشت بشر است، حسی مثل لمس نوازش نسیم بهاری به روی گونه و یا شکوه بیتابی عاشق برای دیدن معشوق.
احساسی است که از اعماق قلب انسان نشأت گرفته و اغراق نیست اگر بگوییم از فرد عاشق موجودی توانمند میسازد.
مگر بهجز این است که این حس باشکوه همواره الهامبخش نویسندگان، شاعران و هنرمندان بوده است؟
عشق اکسیژن است برای زنده ماندن روح آدمی و راکد نشدن در هیاهوی زندگی.
چه موضوعی ضروریتر از عشق میتواند موضوع معرفی کتاب این ماه باشد؟!
بیشک نزار قبانی، شاعر عرب یکی از برجستهترین شعرای معاصر عرب است که در ستایش عشق بسیار نوشته، شعرهایی که در عین سادگی و روان بودن، زیباترین شکل عشق را نشان میدهند.
نزار از همان نخستین کتاب، سنتشکنی خود را به نمایش گذاشت و آمادۀ نبرد با مخالفان و سنتگرایان شد. علت اصلی مخالفت با او این بود که در ستایش عشق میسرود، آن هم از دیدگاهی کاملاً متفاوت و این جهانی. عشقی که در آن از رهایی و مرتبت انسانی، احترام متقابل و فداکاری دوطرفه در اوج آزادی و بدون ترس از سنتها و کلیشهها باشد.
«... ما با ترس عاشق میشدیم، با ترس به وعدهگاههای خود میرفتیم، با ترس عشق میورزیدیم و با ترس مینوشتیم... . وقتی انسان دزدکی عاشق شود و زن به یک پاره گوشت بدل گردد که با ناخن تناولش میکنیم، جنبۀ معنوی و نیز صورت انسانی راز و نیاز عاشقانه از میان میرود و غزل بهصورت رقصی وحشیانه به دور کشتهای بیجان درمیآید.»
کتاب «در بندر آبی چشمانت» با ترجمۀ احمد پوری شامل بخش کوتاهی از زندگینامۀ قبانی و بهترین اشعار اوست.
خواندن این کتاب برای بهتر فهمیدن مزۀ عشق ضروری ست!
در پایان با بخشی از شعری زیبا اما غمگین که قبانی برای مرگ همسرش بلقیس سروده، مطلب را به پایان میرسانم:
او میدانست مرا خواهند کشت
و من میدانستم او کشته خواهد شد
هردو پیشگویی درست درآمد
او، چون پروانهای، بر ویرانههای عصر جهالت افتاد
و من در میان دندانهای عصری که
شعر را
چشمان زن را
و گل سرخ آزادی را میبلعد
در هم شکستم... .
https://srmshq.ir/mpsafl
«قهرمانی بدون رمز و راز وجود نداره»
جملهای از آرسن لوپن، شخصیت دزد نجیب، باهوش و زیرکی ست که توسط «موریس لوبلان» نویسندۀ فرانسوی خلق شده است.
دلیل شهرت لوپن این است که شبیه یک دزد معمولی نیست، او بسیار دقیق و باهوش است و میتواند با ظرافتی حساب شده و دقیق، تغییر چهره داده و به شخصیتی جدید بدل شود. این نقلقول طنز از او گویای این ویژگی است:
«آرسن لوپن میتونه هر چیزی باشه که بخواد...حتی یک آدم درستکار».
لوپن در سالهای اخیر با الهام از این شخصیت ساخته شده است:
نوجوانی سیاهپوست «آسان دیوپ» که شاهد بیعدالتی و تهمت دزدی علیه پدرش بود، اکنون و در بزرگسالی، با روشها و ترفندهای زیرکانه تصمیم به انتقام از خانوادۀ ثروتمندی میگیرد که مسبب این اتفاق بودهاند.
این سریال از سال ۲۰۲۱ توسط نتفلیکس و در سه فصل ارائه شد است.
حین تماشای این سریال در کنار هیجان و کنجکاوی، میتوانید از دیدن مناظر و کافههای زیبای پاریس هم لذت ببرید!
https://srmshq.ir/5uw4kx
آن روز آفتاب کرمان مثل همیشه تیز بود و برق هم طبق برنامه قرار بود وسط عصر برود. گفتم تا خاموشی نرسیده، خودم را به سینما برسانم. «پیر پسر» از مدتها پیش در ذهنم بود؛ فیلمی که بیش از آنکه با قصهاش شناخته شود، با حواشی و بحثهای دوقطبی شناخته شده بود.
فیلم با فضایی نیمهکمدی شروع شد و خیلی زود بین طنز و تلخی نوسان پیدا کرد. شخصیت اصلی، مردی میانسال با روحیهای کودکانه، گاهی جذابیت داشت و گاهی شبیه کاریکاتوری از خودش به نظر میرسید. بعضی دیالوگها دقیق و بهیادماندنی بودند، اما جاهایی هم حس کردم فیلمنامه به جای پیشبرد داستان، مشغول تکرار یک ایده است.
از نظر اجرا، بازیها روان و باورپذیر بودند، ولی کارگردانی گاهی اسیر نمادپردازی مستقیم و بیپرده میشد؛ چیزی که پیام را واضح میکند، اما از عمق و چندلایگی کم میکند. مهمتر از همه، فیلم مدام در این کشمکش بود که میخواهد یک قصه شخصیتمحور بگوید یا یک بیانیه اجتماعی ارائه دهد و این دودلی در ضرباهنگ و انسجامش اثر گذاشته بود.
وقتی از سالن بیرون آمدم، برق هنوز نرفته بود، ولی حس میکردم «پیر پسر» بیشتر از آنکه یک تجربه کامل سینمایی باشد، یک بحث نیمهتمام است—بحثی که شاید قرار است بیرون سالن، در شبکههای اجتماعی و بین تماشاگرها ادامه پیدا کند.
https://srmshq.ir/43e8cn
تیرماه امسال تئاتر «هیچ» به کارگردانی میلاد حسینی نسب در کرمان روی صحنه رفت. در این اجرا شاهد نمایشی بازنویسی شده از نمایشنامهای به نام «سوءتفاهم» بودیم که آلبرکامو فیلسوف دورگه متولد الجزایر در سال ۱۹۴۳ در فرانسه بر ایدهی پوچی نوشته است و در سال ۱۳۲۸ توسط جلال آل احمد برای اولین بار به فارسی ترجمه شده است.
داستان، تقابل مادیات و معنویات را روایت میکند و آنچه را که انسان مطلق میپندارد از دریچه روان او به چالش میکشد. احساسات عواطف و نیازهای روحی در برابر نیازهای مادی او قرار میگیرد. نقشی که در ابتدا منفی به نظر میرسد کاملاً پاکیزه میشود و نقشهایی که قابلقبول هستند ناگهان چهره سیاهی از خود نشان میدهند و قضاوت اولیه و قطعیت همه چیز زیر سؤال میرود . موضوعی که همیشه برای یک خانواده، عادی و توأم با احساس بُرد بوده، به ناگاه چهره حقیقیاش را به آنها نشان میدهد و نقطه قوتشان به مهلکترین اتفاق زندگیشان مبدل میشود و نکتهای که در این نمایش به آن بیتوجهی شده بود در پایانبندی خود را نشان میداد، هدف نهایی نمایش نشان دادن نتیجه تصمیمات آن خانواده به آنها بود نه به مخاطب، در صورتی که اگر در لحظه بردن جنازۀ یان، همسرش از خانه خارج میشد و نمایش به پایان میرسید تأثیرگذاری این نمایش به غایت بیشتر بود؛ چرا که در ادامهی ماجرا، بیننده به دنبال اتفاق جدید و جالب دیگری بود که در نیم ساعت پایانی آن را نمییافت.
استفاده از نمادها بهجا بود؛ کلافهای بافتنی نمادهایی از عمر کوتاه انسان و آرزوهای بلندش بودند و ساعت دیواری، آلبوم عکس، آینه و عطر نمادهایی از احساسات انسان در طول زمان تلقی میشدند. سوژه و قصهپردازی مناسب بود اما در برخی صحنهها دیالوگها کشدار به نظر میرسید و بینندهی نسل امروز را خسته میکرد؛ بازیها چندان دلچسب نبود، صدای موسیقی از صدای بازیگران بلندتر بود و این چالش همیشگی، باز هم قربانی گرفت. دکور صحنه، سازها، گریم، لباس، نورپردازی، به خصوص موسیقی زنده و هماهنگی همه موارد با تم یک داستانِ فرنگی از نقاط قوت این نمایش بودند. میزانسن بهدرستی طراحی و اجرا شده بود و از این نظر میتوان نمره خوبی به کارگردانی داد.
قبلاً فرشته مرگ را سوار بر ارابه با یک داس در دست میشناختیم اما این بار او را با یک گیتار الکتریک ملاقات کردیم که ازقضا صدای خوبی هم داشت؛ فرشتگان مرگ موسیقی زیبایی مینواختند با این هدف که حتی قبل از روشن شدن حقیقت، حس و حال تماشاچی را به موضوع داستان نزدیکتر کنند، یا اینکه از بیگناهیشان بگویند و معصومیتشان را در برابر انسان به رخ بکشند.
ایده قابلتوجه که در تئاتر «هیچ» اجرا شده بود استفاده از رایحه عطری شیرین، گرم و تند در فضای سالن بود ولی به این نکته توجه نشده بود که احتمالاً این رایحه مناسب سلیقه همگان نباشد و حقیقتاً برای شخص من دوستداشتنی نبود؛ به هر حال باید پذیرفت هر تماشاچی که وارد سالن تئاتر میشود تنها چیزی که از قبل میداند این است که شاید صحنه، لباس، قصه، نور، موسیقی، بازی یا هر بخشی از نمایش ممکن است او را شگفتزده کند، چه به شکلی مثبت و چه منفی و تا پایان هیچ ایدهای نسبت به احساسش هنگام خروج از سالن ندارد که این موضوع خود از جذابیتها و الطاف نمایش است؛ اضافه شدن این احساس جدید در مخاطب یعنی تحریک حس بویایی علاوه بر سایر حواس، خود خالی از لطف نیست و اگر در نحوه اجرای این ایده بررسی بیشتری شود حتی میتوان به فراگیر شدن آن امیدوار بود.
https://srmshq.ir/7zd9nj
زن، زندگی و زمین واژگانی مرتبط که سبب شده در اسطوره و تاریخ، زمین مادری تصور شود که رنج آدمی را بر دوش میکشد، به او خوراک وزندگی میبخشد و در آخر انسان در آغوشش به خواب ابدی فرو میرود تا دوباره در جهانی دیگر زاده شود...
همانگونه که حوا در عربی از واژه حی به معنای زیستن وام میگیرد زن در اسطورههای ایران زوج نخستین بشر با نام مشیانه -ریشه مشی یا مرتی به معنای مرگ و الف و نون منفیساز- که واژه را به زندگی پیوند میدهد.
مادر بودن صفتی نیست که صرفاً با تولد یک کودک به زنی داده شود، مادر بودن را میتوان در ذات زنان جستوجو کرد، درست هنگامیکه دختربچهای عروسکش را در آغوش میگیرد...
شاید همین حس مادری ذاتی است که بیشتر زنان فرمانروای تاریخ را از همطرازان مردشان متمایز ساخته است؛ تاریخ عرصه جنگها و توسعهطلبی حکومتهایی است که گاهی بهانهشان برای جنگ تصاحب زن، زمین و قدرت است. بااینوجود زنان حاکم بیشتر در پی صلح و امنیت، تلاش کردهاند در همان قلمرو خودشان، بدون توسعهطلبی دست به اصلاحات و آبادانی بزنند...
نمونه این حکومت در تاریخ کرمان دیده میشود درست در زمانهای که مغولان در ایران مشغول تاختوتاز هستند و امنیت از گوشهگوشه مملکت رخت بربسته است، حکومت ۲۵ ساله بانویی بنام ترکان خاتون در صفحات تاریخ کرمان نوشته میشود. کرمانی که سالها بعد به دارالامان ملقب میشود در طی این سالها آنچنان سرشار از امینت است که موجب شگفتی مارکوپولو میشود...
این خاتون فرمانروا در کودکی در جنگهای خوارزمشاهیان در ترکستان اسیر میشود، توسط تاجری اصفهانی خریداری میشود و سپس به عقد شرعی سلطان غیاثالدین خوارزمشاه درمیآید و بعدها با شکست غیاثالدین در مصاف با براق حاجب (حاکم کرمان) طبق سنت مغولان که زن و اموال فرد شکستخورده از آن فرد پیروز است به حرمسرای براق در کرمان منتقل میشود.
بعدها با مرگ براق، ترکان نصیب برادرزاده براق یعنی قطبالدین میشود و قطبالدین که از تیزهوشی و کاردانی او باخبر میشود در لحظات مرگش کرمان را به او میسپارد و اینچنین سلطنت بیستوچندساله ترکان خاتون در کرمان آغاز میشود.
در نخستین اقدام ترکان با فرستادن هدایا و ایجاد ازدواجهای سیاسی، صلح با همسایگان و صاحبان قدرت را پدید میآورد و سپس دستور میدهد برای هر آبادی قلعه و دژی محکم بنا شود، امنیت راهها تضمین شود و با استفاده از ظرفیت تجاری کرمان و بنادر جنوبی تجارت شکوفا شود. حمایت او از صنعت داخلی و تجارت سبب شد که متمولان کرمانی سرمایههای خود را در تجارت سهیم شوند و اینچنین شکوفایی اقتصادی در کرمان رخ دهد.
تعداد بیشماری مسجد، مدرسه، کاروانسرا، خانقاه، آبانبار، قنات و... ساخته میشود و ترکان حتی در قحطی در جمع مردم فقیر ظاهر میشود و در آخر با وقف بسیاری از اراضی کرمان بر محبوبیت خود میافزاید.
تشابه اسمی ترکان خاتون قراختایی با مادر سلطان محمد خوارزمشاه-همان زنی که با زیادهخواهیهایش هم خاندان خوارزمشاه را تباه ساخت و هم سبب شد ایران به دام مغولان گرفتار شود-شاید مرهمی بود که صفحات تاریخ زنان در آن برهه زمانی به آن نیاز داشت.
در تاریخ بارها خواندهایم که پشت هر مرد موفق زنی است که عاشقانه او را حمایت میکند ولی این حمایت متقابل کمتر از جانب مردان حکومتها برای زنان حاکم رخداده است، بلایی که در زندگی ترکان نیز رخ میدهد؛ مدعیانی که نه از روی لیاقت بلکه صرفاً از روی جنسیت، حکومت او را حق خود میدانستند.
سرانجام در کشمکش همین حکومت خواهی مدعیان بود که ترکان در اردوی شاهی در آذربایجان دار فانی را وداع گفت و جسدش به کرمان آورده شد تا در همان مدرسهای که خودش ساختهوپرداخته بود، آرام گیرد